داستانی که هنوز نامی برای آن انتخاب نکرده ام

انور حسن پور
baran_baraneh@yahoo.com

به حضور ناحضور خاتون رنگ های مات که شاعر را به مرزهای دیوانگی می کشاند



یادش نمی آمد در آن لحظه ای که از کوه بالا رفته بود به چی فکر می کرد! شاید به این که ساعت ها باید بالا برود، تا به بلندترین نقطه ی کوه برسد و از آنجا راهی را که با این همه زحمت بالا آمده است، به راحتی خوردن یک لیوان آب و شاید هم خیلی راحت تر، بازگردد و بعد از آن که گروپی خورد زمین و چکش را زد به انگشتش چکش از دستش بیفتد.
بی آنکه زحمت برداشتن آن را به خود بدهد، سیگاری روشن کرد و در حالی که سیگار بین لبهایش می لرزید، مرمر سفید تخت را از روی میز که بلندی آن تا کمرش می رسید برداشت و آن را به دیوار تکیه داد. چند قدمی از آن دور شد و نهیب نگاه هایش تا اعماق مرمر فرو رفت.
درد انگشتش بار دیگر خواب دیشب را به تصویر می کشید و او گریزان و دلهره وار از تعبیر نابجا و دور از انتظار طرح انداخته در افکارش انگشت چکش خورده اش را میان پنجه های دست دیگرش پنهان کرد و فشرد.
ـ سلام. خسته نباشید.
:سلامت باشی آقا. بفرمایید.
ـ ببخشید من می خواستم یه سنگ مزار سفارش بدم.
: خدا رحمتش کنه... ما در خدمتیم.
ـ اما اگه ممکن باشه می خوام طرحشو خودم بدم. نمی خوام اسمم روی سنگ مزارم باشه، تاریخ هم لازم نیست. طرحشو با خودم آوردم.
از میان کاغذ هایی که زیر بغلش در کلاسوری زرد رنگ پنهان شده بودند، کاغذی بیرون آورد و جلوی او نگه داشت. یک زمینه ی زرد رنگ که خط کلفت قهوه ای رنگی از وسط دو نیمش کرده بود. خط کلفت قهوه ای رنگ را رنگی بنفش که از نوع آن خیلی کم یافت می شود، احاطه کرده بود. خط های مارپیچ ریزی به رنگ صورتی متمایل به قرمز از جهت های مختلف بر کل زمینه کشیده شده بود. در میان تمامی این خطوط پیچیده و رنگی چیزی شبیه به چهره ی مردی در متن تصویر تنیده شده بود. چهره ای که آدم وقتی به آن نگاه می کرد، احساس می کرد که انگار می خواهد چیزی بگوید و نمی تواند. شبیه کسی که لکنت زبان شدیدی دارد و هر چه تلاش می کند آن حرف لعنتی را که همیشه در گفتنش گیر می کند، نمی تواند بگوید. لب زیرنش کمی تو رفتگی پیدا کرده بود و با فشاری مضاعف به لب بالایی چسبیده بود. درست مثل وقتی که آدم می خواهد حرف "م" را تلفظ کند و نمی تواند. یا شبیه لحظه ای که آدم به زور می خواهد جلوی گریه اش را بگیرد. رنگی که نمی توان نامی بر آن نهاد به شکل فیلتری سنگی، به رنگ سنگ هایی که سال های متمادی زیر خاک می مانند کل تصویر را مات کرده بود. شاید همین رنگ بود که چهره ی مرد داخل تصویر را غم انگیزتر جلوه می داد. معلوم بود که کاغذی که طرح بر روی آن کشیده شده، مچاله شده است. آثار آن به خوبی دیده می شد.
شاید اگر صبح زود صدای زنش او را از خواب نمی پراند، ادامه ی خوابش را می دید. فکر آن خواب راحتش نمی گذاشت. لحظه ای درنگ کرد و گفت:"ولی آقا این کار خیلی مشکله. کشیدن این طرح بر روی کاغذم کلی کار می خواد، چه برسه به اینکه بخوای همین طرحو رو سنگ پیاده کنی. نه! فکر نکنم این کار از دست من بر بیاد."
مرد نگاهی به او کرد. بی آنکه کاغذ را میان کاغذ های دیگر کلاسور زرد رنگ پنهان کند و بی آنکه حتی کلمه ای حرف بزند، از آنجا خارج شد. فضای کارگاه بسیار سنگین شده بود. به نحوی که تحمل آن بسیار مشکل می نمود. و انگار با خارج شدن او سنگینی فضا هم در هم شکسته شد.
ـ اون چی گفت؟ گفت نمی خوام اسمم روی سنگ مزارم باشه. من این مردو قبلا کجا دیه بودم؟ خدایا چهراش چقد آشنا بود...
شتابزده از اینکه بعد از گذشت چند دقیقه به حرکت ها و جمله های مرد رسیده بود، از در کارگاه خارج شد. چراغ راهنمای سر چهار راه که ثانیه های پایانی عمر سرخ را در هم می نوردید و خوب معلوم بود که تمایل به سبز شدنی شاید بی پایان دارد، ماشین های رنگارنگ که شاید در آن لحظه انتظار تولد دیر هنگام سبز را می کشیدند، عابرانی که آخرین تلاش هایشان را برای عبور از خیابان سیاه آفتاب سوخته ای داشتند که خط هایی عجیب سفید سعی در پنهان کردن قسمت هایی از سیاهی آن داشتند... . سبز یعنی عابرانی که دیگر نمی توانند ادامه دهند، سبز یعنی یک بار دیگر هستی به پشت ماشین هایی بسته می شود که معلوم نیست کجا متوقف می شوند. صدای بوق و داد و موتور و شترق خوردن یک موتوری به درب قرمز تاکسی و فریاد راننده "مگه کوری لامذهب زدی ماشینو داغون کردی" و شلوغی و مردی در امتداد سیاهی خیابان با کلاسوری زرد رنگ زیر بغل که دیگر هیچ اثری از او دیده نمی شد.
قفل در بدجوری گیر داده بود. بسته نمی شد. درد شدیدی در دست راستش احساس می کرد. شاید به خاطر چکش زدن های مکرر باشد. اما دردی بود که تا به حال هیچگاه احساسش نکرده بود. قفل را بست و امروز زودتر از همیشه روانه ی منزل شد. پیچش شدیدی از بازویش شروع می شد و تا مچ دستش ادامه داشد. چند دقیقه ای که رفت درد دستش کم شد اما به شکلی سوزش آور پایش را در بر گرفت. از بالای ران تا مچ پا. درد بیشتر و بیشتر می شد، طوری که مجبورش کرد بایستد.
ـ امروز چه روز عجیبیه. این آدم عجیب و غریب از کجا پیداش شد؟ این درد از کجا اومد؟
انگار درد قبل از مرگ کسی که خیلی زود، حتی پیش از آنکه بمیرد به فکر درست کردن سنگ مزاری برای خودش افتاده بود، حالا به دست و پای او افتاده است.
کوچه باریک بود. باریک تر از همیشه. و خانه های بلند دو طرف در تلاش بودند تا می توانند گستره ی آسمان را کوچک و کوچکتر کنند. کوچه به گوری می مانست که معلوم نبود عمقش تا کجاست و آن ساختمان بلند انتهای کوچه به سنگ مزاری می مانست که پنجره های سبز رنگ نابهنجارش طرحی عجیب به آن بخشیده بودند.
قفل در بد جوری گیر داده بود. باز نمی شد. درد بار دیگر به دست راستش منتقل شده بود. طوری که کلید را به زور در دستش نگه داشته بود. فکر اینکه کسی هست پشت این در که در را بر رویش بگشاید از تلاشش برای باز کردن در کاست.
ـ کیه؟
ـ باز کن منم.
ـ مگه کلید نداری؟
و او هیچ نگفت. در باز شد و درد شدید پایش عبور از دالان طویل حیات ماتم زده را غیر ممکن جلوه داد. زنش مثل همیشه توی آشپزخانه بود.
ـ سلام.
ـ سلام خسته نباشی. امروز چه زود برگشتی؟!
بی آنکه چیزی بگوید خودش را انداخت روی کاناپه و شانه هایش را به نشانه ی "چه می دونم" بالا انداخت.
زن گفت:"ببین اون لباس سبزی رو پوشیدم که به انتخاب خودت برام خریدی!
ـ اما تو که گفتی ازش خوشت نمیاد!
ـ خوب به خاطر تو پوشیدمش.
با خودش گفت:"به خاطر من چه کار بزرگی انجام دادی." و با او :"مرسی."
زن از آشپزخانه بیرون آمد. به او نزدیک شد. بین پاهایش ایستاد. دستانش را روی شانه های او گذاشت و آرام زمزمه کرد:"امروز چته؟"
احساس کرد که ماجرا را باید برای او بگوید:
ـ می دونی امروز اتفاق خیلی عجیبی افتاد. شاید هم اتفاق نبود. آخه اتفاق احتمال افتادن و نیفتادنش همیشه هست. این که من می گم یه چیز دیگه ست... چند ساعت پیش یه مردی اومد کارگاه. یه سنگ مزار سفارش داد، اما طرحش را با خودش آورده بود....
زن دست های مرد را لمس می کرد. لباس های سبز زن او را شهوت انگیزتر از همیشه نشان می دادند. دیگر کاملا به آغوش مرد فرو رفته بود و صورتش را به صورت او می مالید. لب هایش را گرفت و بی آنکه حتی حرف هایش را بفهمد آرام زمزمه کرد:"عیبی نداره. خودتو با این چیزا ناراحت نکن..."
او فکر کرد؛ سبز یعنی شهوت، یعنی بن بستی که مرا وادار می کند به این فکر کنم که احساسم اشتباه بوده از اینکه خواسته ام ماجرا را برایش تعریف کنم. سبز یعنی سرازیری تندی که مرا وادار می کند برای چند لحظه هم که شده درد شدید دست و پایم را فراموش کنم. زنم مرا با سرعت هر چه تمامتر در می نوردد و من تکه ای از سرخ شده ام که ثانیه های پایانی فراموشی درد را پشت سر می نهم... .
صدای نفس زدن های تند فضا را سرشار از بوی مادینگی و نرینگی کرده است. نفس نفس می زند، خسته است، عرق از سر و رویش می ریزد... درد دستش شدید و شدیدتر می شود. صورتش را به مرمر سفید روی میز نزدیک می کند. انگار می خواهد با دقت بیشتری نگاه کند. متعجب از اینکه آیا واقعا این کار خودش است یا کار دردهای پیش از مرگ مردی که...
می ترسد. می ترسد رنگ آمیزی را شروع کند. شاید از اینکه طرح کنده کاری شده را خراب کند. اما می داند که عاقبت این کار را خواهد کرد.

***
از دور که نگا کردم، دیدم جلوی در کارگاه روی یه چارپایه ی چوبی نشسته. اولین بار بود که در حال استراحت می دیدمش. به خصوص بعد از آخرین باری که از جلوی کارگاش رد شدم و باهاش حرف زدم. نمی دونم چه نیرویی منو به سوی اون می کشوند. ناخواسته عرض خیابونو طی کردم. هیچ رنگی نمی تونست منو متوقف کنه. جلوی در کارگاه که رسیدم منو دید. بلند شد. حواسم به اون نبود. نزدیک تر رفتم. اونقد نزدیک که صدای نفس هاشو می شنیدم. بی اونکه به اون نگا کنم گفتم:"تو که گفتی نمی تونی این طرحو روی سنگ پیاده کنی. تو که گفتی این کار کار تو نیست." نمی خواستم جوابمو بده. صورتمو به مرمر سفید جلوی در نزدیک کردم تا بتونم بهتر ببینمش. مو نمی زد. طرح خودم بود. با این تفاوت که اثرات مچاله شدن توش نبود. خط های مارپیچ صورتی. خط کلفت قهوه ای وسط تصویر. بنفش خودم. بنفش همیشگی... بنفش آرزوهای رنگ و رو رفته. چهره ی ... خدای من انگار خودم جلوش نشستم وقتی این طرحو زده. مو نمی زنه. من می دونستم که تو می تونی. می دونستم... این همه راهو که بی خودی نمی اومدم اینجا...
اون ساکت و متعجب ایستاده بود. هیچی نمی گفت. حتی بهم نگا نمی کرد. پرسیدم:"با یه بار دیدن چطور تونستی این کارو بکنی؟"
سکوتش ادامه داشت. حتی صدای ماشین ها و شلوغی و داد و بیداد مردم هم نمی تونستند سکوتشو بشکنن.
گفت:"م... م... م... لب زیرینش کمی تو رفتگی پیدا کرده بود و با فشاری مضاعف به لب بالایی چسبیده بود. معلوم بود که می خواد جلوی گریه شو بگیره. می دونستم. لبهاش می لرزید. مشت هاشو گره کرده بود. هوا را با فشار زیاد با بینیش می کشید تو سینه. یک بار... دو بار... سه بار... چهار بار... و زد زیر گریه...!

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32935< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي